مادری
مادرکه می شوی گاهی دلت میگیرد.گاه بی اختیاراشک میریزی وچون مادری وقتی همه خوابندگریه می کنی......
دلت می خواهدهمه تاج های افتخارمادربودن رابه کناربگذاری وخودت رانگاه کنی
گاهی خالی می شوی ازهمه خنده ها گاهی دلت فقط یک جاده می خواهدکه بروی امانمی دانی کجا؟وچرا؟
گاهی حتی ازادنیستی که فکرکنی که بسازی بنویسی ودلت می گیرد.ومن ....دلم می گیرد.وقتی ازتوفرارمی کنم ودلم پیش توست.نمی دانی چقدردردناک است رهاکردن دست کوچکی که می دانی چندصباحی دیگرازمیان دستانت خواهدگذشت اونوقت بحال همه این حالهای خوش وناخوش گریه می کنی
مادرکه می شوی دیگرخودت نیستی هرگاه به یادخودتنهایت می افتی دلت می گیرد
می دانی گاه زیرفشارانچه که هستی وبایدباشی خردمی شوی وبعدفکرمی کنی که سخت ترین کاردنیاوقتیست که پاهایت بایدبرودودستانت بسازدوچشمانت بخواندوببیندوزبانت شعربگویدومیان این همه مادرباشی!
وبعضی ازروزهابه نساخته هاونگفته ها ونرفته هافکرکنی وباز....دلت می گیرد
مادرمی شوی یک روزوخواهی دیدکه چقدرسنگین وشیرین است پروبال دادن به مخلوقی که ازبدنت جداشده ومی دودتابپردوتوسخت می کوشی تامیان این همهمه بالهایت پروازازیادشان نرودتقدیم به دخترم